هر شب من و دل که نور نابش برسد
عیسای مسیح ، هم رکابش برسد
من سیصد و سیزده نفر خواهم شد
تا یک نفره به انقلابش برسد
تو آیا دیده ای وقتی كه بعد از قهر و بدعهدی
به هنگامی كه برسجاده اش با قامت شرمی، به یك قدقامت زیبا؛تو می آیی...
به تكبیری تو را همچون عزیز بی گناهی راه خواهد داد.
ومیپوشاند او اسرار غیبت را،واز یاد تو هم بدعهدی ات راپاك خواهد كرد...
جواب آن سلام آخرت را برتو خواهد داد.
وبا یك نقطه در سجده...
تو گویا بازهم در اول خطی...!
هر شب من و دل که نور نابش برسد
عیسای مسیح ، هم رکابش برسد
من سیصد و سیزده نفر خواهم شد
تا یک نفره به انقلابش برسد
بزرگیش را ... سکوتش را ... عظمتش را ...
اُبهتش را ... تنهاییش را ...
حکمتش را ... صبرش را ... و ... و ...
بودنش عادتیست ، مثل نفس کشیدن !
خدا را میگویم
وقتی تنهای تنها میشی...تنها او هست...كه دستت رو میگیره و
اشكاتو پاك میكنه...
آرومت میكنه...
و بهت میگه میدونم كه جز من كسیو نداری...
و باز هم شرمنده اش می شوی...
خداجونم.......خیلی دوست دارم دلم برات پرمی زنه معبودم...
آقا اجازه من بنویسم برای تو . . .
دارائی ام تویی ، دل و جانم فدای تو
می خوانمت به حرمت آوای قدسی ات
جان می دهد به ما نفس آشنای تو
وقتی طلوع می کنی از پشت ابرها
گل می کند زمین و زمان زیر پای تو
در آسمان دهکده اعجاز می شود
با شعله ای که می دمد از چشم های تو
برگرد آخرین سفری را که رفته ای
تب کرده اند هر دوجهان در هوای تو
برگرد تا گره بخورد لحظه ای به هم
فریاد گریه های من و های های تو
آقا بیا که هر کسی از راه می رسد . . .
سرمی دهد طنین «انالحق» به جای تو
تنها خودت شفاعتمان کن که این طلسم . . .
وا می شود به معجزه ی ربنای تو
الهی! تا با تو آشنا شدم از خلایق جدا شدم، در جهان شیدا شدم، نهان بودم پیدا شدم.
الهی! همه شادی ها بی یاد تو غرور است و همه غمها با یاد تو سرور است.
الهی! در دلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان های ما جز باران رحمت مبار.
الهی! حاضری چه جویم؟ ناظری چه گویم؟
الهی! چون با تو به تو امانم،همانا دان که نومسلمانم.
الهی! بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن.
الهی! ندانم که جانی یا جان را جانی، نه اینی نه آنی، ای جان را زندگانی، حاجت ما عفو است و مهربانی.
الهی! تو غیب بودی و من عیب بودم، تو از غیب جدا شدی و من از عیب جدا شدم.
الهی! گریخته بودم، تو خواندی، ترسیده بودم، بر خوان تو نشاندی، ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به عطای خویش، اکنون می ترسم که بفریبی به عطای خویش.
الهی! از کشته ی تو خون نیاید و از سوخته ی تو دود، کشته ی تو به کشتن شاد و سوخته ی تو به سوختن خشنود.
الهی! آنچه بر سر ما آید، بر سر کس نیاید، دیده ای که به نظاره ی تو آیدهرگز باز پس نیاید.
الهی! نظر خود بر ما مدام کن و ما را بر داشته ی خود نام کن و به وقت رفتن بر جان ما سلام کن.
الهی! اگر یک بار گویی: بنده ی من، از عرش بگذرد خنده ی من......
الهی! آتش دوری داشتی، با آتش دوزخ چکار داشتی؟
الهی! می پنداشتم که ترا شناختم، اکنون آن پنداشت و شناخت را در آب انداختم.
الهی! به عزت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی، دریاب مرا که می توانی.....
الهی تو بخشنده ترین و زیباترینی ، گوهر اشک میخری
دل شکسته میخواهی ، و عمل بی ریا میپذیری ...
ما را از گناه سبکبار کن ،
و دیدگانمان را اشکبار و قلبمان را به عشق خودت گرفتار . . .
الــــهــــی و ربــــی و سیدی و مـــولــــای من لی غــــیــــرکـــــ
فاطمه، يك “زن” بود، آنچنان كه اسلام ميخواهد كه زن باشد. تصوير سيماي او را پيامبر خود رسم كرده بود و او را در كورههاي سختي و فقر و مبارزه و آموزشهاي عميق و شگفت انساني خويش پرورده و ناب ساخته بود.
وي در همهي ابعاد گوناگون “زن بودن” نمونه شده بود.
مظهر يك “دختر”، در برابر پدرش.
مظهر يك “همسر” در برابر شويش.
مظهر يك “مادر” در برابر فرزندانش.
مظهر يك “زن مبارز و مسؤول” در برابر زمانش و سرنوشت جامعهاش.
وي خود
يك “امام” است، يعني يك نمونهي مثالي، يك تيپ ايدهآل براي زن، يك “اسوه”، يك “شاهد” براي هر زني كه ميخواهد “شدن خويش” را خود انتخاب كند.
او با طفوليت شگفتش، با مبارزهي مدامش در دو جبههي خارجي و داخلي، در خانهي پدرش، خانهي همسرش، در جامعهاش، در انديشه و رفتار و زندگيش، “چگونه بودن” را به زن پاسخ ميداد.
نميدانم چه بگويم؟ بسيار گفتم و بسيار ناگفته ماند.
" السلامُ عَلیکَ یا رَبِیعُ الاَنام و نَضرَةِ الاَیّام "
سلام حضرت بهار ! امروز از خدا بهترین حالها را خواستیم و چه حالی بهتر از آن كه تو ما را بنگری و ما تو را ، در آن حال كه پرچم نصرت برافراشته ای ..."
سلام بر تو ای بهار آدمیان. تو را انتظار می بریم ای خرمی روزگاران...
ما به گرمای حضور تو لحظه ای شك نكرده ایم.
شگفتا كه از پشت ابر چه دلنواز می تابی...
باد از بیشه سرسبز دعا می آید
از گلستان مفاتیح و جنان
منتظر باید ماند
فصل روییدن گل نزدیك است
می وزد از طرف قبله سجاده من
نفس صبح بهار
بوی یك باغ امید
عطر یك جمعه سبز
فصل گل نزدیك است
لاله از سینه دشت
سبزه از دامن كوه
كبك با قهقهه گفت
منتظر باش
كه خورشید طلوع می كند از مغرب عشق
« السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) »
زمستان خسته شد از بیبهاری
دلم سخت میتپد از بیقراری
دو چشمم دوخته شد بر جادهی سرد
چقدر تلخ است این چشم انتظاری
اللهم عجل لولیک الفرج